دیلمان




چند روزی هست که دارم به دیلمان فکر می کنم، دیلمان علاوه بر همه چیزهایی که دارد، برای من همیشه یک حس غریب خواهد داشت. راستش از دیلمان می ترسم، شاید واقعی ترین باری که به دیلمان رفتم، فکرهایی توی ذهنم داشتم که می شد آن روز، آن همه زیبایی، آن همه خنکی ِ گرم و سبزی بی پایان را تا ابد توی ذهنم با شادی ادامه دهم، باز هم دلم بخواهد بعد از چهار سال برگردم به دامنش و بگویم، دیدی چقدر زندگی خوبی دارم؟ ولی حالا، وضعیتم کاملن فرق می کند، از دیلمان می ترسم، از همان جای دوری توی دنیا که مرا از تو جدا کرد، مرا از خودم ترساند، مرا به خودم واگذار کرد که حالا ، این روزها، مدام باید دنبال دلم بگردم، که قدر دلم را ندانستم و دور شدم از روزهایی که می توانست بهتر باشد.
آن روز دستت را گرفته بودم که بگویم، بعد از آن همه سال ، می خواهم باشم، می خواهیم باشیم ولی نشد، نخواستی، نشد و نخواستی و من آن شب را تنها با غصه برگشتم و خوابیدم و روزها و روزها گذشت و من بغض فروخورده ای را که سرطان شده بود هنوز با خودم دارم.

من آن شب تنها تر از همیشه با آدم های زیادی برگشتم که تو ، میان آن ها نبودی ، که از ظهرش جدا از من بودی، با فاصله خیلی خیلی کم که اگر می خواستی می شد با هم بود. و تمام عصر را تنها، مشغول آدم ها شدم، دوست داشتم، فارغ از آدم هایی که هر دو می شناختیم، می رفتیم یک گوشه ای ، می نشستیم تا همه ما را بدانند، که پر رنگ تر باشیم، که آن عید لعنتی را از ذهنم پاک کنم. ولی تو، با آدم های دیگری شاد بودی، با آدم های دیگری آن عصر را گذراندی، دلم را خوش کرده بودم به بازگشت، به آن راه طولانی تا رشت، به شب، به اینکه بگویم می خواهم باشم، می خواهم بمانم ولی نشد، تو میانه راه ، رفتی، رفتی دنبال همان هایی که روزهایت با آن ها خوب بود، که حالت با آن ها خوب بود و من تنها برگشتم، توی راه هر کس هر چیزی می گفت می خواستم به زور بخندم، اما اشک ریختم.

کاش می دانستی، برای آمدن به دیلمان، خیلی سختی کشیده بودم تا همه را راضی کنم که باشم، آمده بودم بگویم که آن عید لعنتی را فراموش کرده ام، آمده بودم که بگویم، اما نشد، من همیشه یک عیب بزرگ بودم و هنوز هم این روزها، عیب بودنم تکرار می شود، عیب بودنی که توی قضاوت مردم ، این روزها پر رنگ تر است...
امشب حس آن شب لعنتی را دارم مرد مهربان، مرا ببخش...


نظرات

پست‌های پرطرفدار