انگشتانت رنگ های مرا می شناسد؟

فکر نمی کردم این صفحه ها باز پر از دلتنگی شه. فکر نمی کردم من به این راحتی تموم شم ، و قصه م اینقدر کوتاه باشه، فکر نمی کردم باید حسرت خیلی چیز ها رو دلم بمونه، فکر نمی کردم اینقدر زود ، این باشه سهم من از زندگی. فکر نمی کردم زندگیم اینطور باشه. فکر نمی کردم به همه ی اینایی که باید الان بهشون فکر کنم.

یعنی همه ی عاشقانه ها ، تو آدمای دیگه تموم شد؟ یعنی همه ی بوسه ها یه جایی ته کشید؟ یعنی شنیدن یه عاشقانه کوتاه اینطور باید تبدیل به حسرت می شد؟ یعنی اینقدر راحت باید محکوم بشی به سکوت و تماشا و تماشا و تماشا؟ یعنی اینقدر راحت باید بگذری از همه ی اون رویا پردازی هایی که داشتی. نمی دونم چی داره سرم میاد. حتی می ترسم از اینکه اینا رو بنویسم این جا، ترس از نوشتن. ترس از بوسیدن و پس زده شدن، ترس از حرف زدن و نشنیده شدن، ترس از تنهایی و درد.

نمی دونم این روزها با این حس های عجیبم چی کار کنم یا چطور با این واقعیت زندگی کناربیام و به خودم بقبولونم که نمیشه عاشقانه زندگی کرد. یکی زن میشه و یکی مرد و تکرار وظایف زندگی که توشون شاید هیچ وقت هیچ جرقه ی عاشقانه ای نباشه، انتخاب شده باشی نه برای اینکه بهت توجه بشه و یا از لذت توجه کردن روحت سرشار بشه. انتخاب بشی فقط برای اینکه باشی، برای اینکه نقش یک انسان فداکار دیگه رو بازی کنی، برای اینکه ستونی باشی که فقط باشه و هیچ خبری نباشه از قلقلک لمس سر انگشتا توی داغی تابستون، از نگاهی که بتونه دو تا بال بده برای پرواز ، یا کلمه ای که بتونه شاعرانگی های یک انسان رو بیدار کنه. خبری نباشه از لذت نگاه .

شاید اینقدر بزرگ شده باشیم که این کارها زشت باشه، شاید یادنگرفته باشیم که چطور میشه از کوچیک های زندگی یه عاشقانه بزرگ ساخت، شاید اصلن نباید عاشق باشیم.

نظرات

  1. به سحر اخوان
    پس از غيبت صغري(ا) :

    دست هاي تو انگار
    پرچم هاي صلح اند
    بر خرابه ي روزهاي من
    كه جز نشانه اي از گنج ها در او باقي نيست
    زورق ها و نگهباني ها
    كه باروت كشف شده را به جزيره ي دور مي برند.

    دست هاي تو انگار
    سيم هاي تارند
    كه ترانه هاي حرام را پنهاني
    در آتش رودخانه هاي شان حفظ مي كنند،
    رودهايي روشن
    كه صورت سربازهاي شكست خورده را
    از آتش زخم ها مي شويند.

    دست هاي تو
    صبحي روشن اند
    صبح جمعه ي پاييز
    كه زير ملافه ي سردي به موسيقي دوري گوش مي كنم.

    اي سرماي صبح
    كه شمدهاي سفيد را بر اندامم رواج مي دهي
    به پاس همين دست هاست
    كه تو را
    دوست دارم.
    "ش. لنگرودي"

    در اين روزهاي ركود اينترنتي كه وبلاگ دوستان كمتر به روز مي شد حضورت چه سورپرايز عجيبي بودي !

    هميشه باشي !

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار