غرانه
این
حقم نبود که این همه عشق بگذارم و بغض بردارم.این حقم نبود که توی این خانه گاهی
دلم بپوسد برای اینکه کسی آرام، کنار گوشم، اسمم را زمزمه کند.
این
حق من نبود اگر چه حق با من بود.
این
روزها فقط و فقط بعضی
چیزها و بعضی آدم ها هستند که نجاتم می دهند، دوست
دارم بخوابم و وقتی صبح بیدار می شوم، کسی را نشناسم، همه ی آدم هایی که آزارم می
دهند از ذهنم محو شوند. اینکه همیشه منتظر دوست داشته شدن باشی عذاب آور است.
اینکه منتظر عشق باشی عذاب آور است. اینکه یک حس خوب می خواهی عذاب آور است. ولی
باید قبول کنم که بعضی ها نمی دانند چطور می شود عاشق بود؟ چرا باید عاشقانه بود؟
چرا یک جاهایی وقتی یک دست گرم نیاز هست، باید دوست داشتن را توی رگ ها سراند؟
نظرات
ارسال یک نظر