اشتباهی به نام گذشته

اشتباهی دارم به نام گذشته، سال هایی خیلی دور ...
سال هایی که کم کم ، کمرنگ می شود، روزهایش محو می شود و هاله ای از غبار و درد از آن می ماند.اما آدم هایش، آدم هایش ، آدم هایش و گاهی بعضی از آدم هایش خیلی پر رنگ تر و عمیق تر از امروزند.
گاهی امروز ، در این لحظه، در این لحظه که بغض می کنم پر از خاطرات می شوم ، با نگاهی آشنا ، صدایی آشنا ، عطری آشنا که از دور می آید. از دور محو با آدم هایی پر رنگ...
می توانم بخندم،غضه بخورم، گریه کنم...
اما آرام از اشتباهی که سال ها پیش ، وقتی هنوز دختربچه ای بی تجربه از زندگی سخت آدم ها بودم مرتکب شدم.
تاوان می دهم و می دانم راهی برای بازگشت نیست ، این غم عمیقی که درون من زندگی می کند ، از سال های دور می آید، سال هایی که زندگی اینقدرها پیچیده نبود و دوست داشتن ها این همه پر از شک و تردید نبود. 
همه ما یک بار و فقط یک بار و فقط یک بار تجربه حضور آن آدم خاصی را داریم که تا سال ها بعد ، تا پایان زندگی و شاید در لحظه مرگ از جلو چشممان عبور می کند و تمام تلاش مان در زندگی روزهای بعد از آن آدم رسیدن و پیدا کردن آن آدم خاص است ، کسی که بدی هایش ، خوبی هایش ، محبتش ، نگرانی اش ، خشم و عصبانیتش با همه فرق می کند...
اما نتیجه این جستجو و تلاش برای یافتن آدم دومی شبیه او ، تلاشی خنده دار است و تویش پر می شود از آدم هایی که دوستی هایشان پر از شک و شبهه هست.
من هم سال های دور دور دورز این آدم خاص را از دست داده ام، اشتباهی در گذشته که بیشتر از ده سال است با من پیش می آید ، دستش را انداخته دور گردنم و مانند مستی تلو تلو خوران همراهی ام می کند. گاه گلویم را می فشارد و گاهی سبک تر می شود. حسی بین خوبی و بدی ، بین بودن و نبودن...
حالا، این روزها ، زنی ام که سن و سالی ازش گذشته است، توی روزهای جوانی و نوجوانی هیچ تصوری از روزهای سی سالگی نداشتم، این روزها هم بی هدف تر از همیشه ادامه می دهم و فقط می روم، روزهای بیست سالگی فرصت های خوبی بودند برای تجربه و تجربه و چیزهای نو...

نظرات

پست‌های پرطرفدار