بعضی روز ها خوب اند



امروز از آن روز های خط خطی خوب بود با شطینت هایی که هی توی ذهنم می دوید و می پرید و بعدش یادش می آمد که الان خانوم بزرگی شده و این کار ها بد است و یک دختر خوب از این کارها نمی کند. مدت های بود که اینقدر توی کتاب هایم غرق نشده بودم، لابه لای کلمات. خیلی وقت بود که حرف هایم را به کتاب هایم نگفته بودم، حرف هایشان را توی آرامشی سرد نشنیده بودم، کاش کتابخانه کمی گرمتر بود، استخوان هایم تیر می کشد از سوز سرمایی که دویده در جانم.

از کتاب خواندن سر صبح بدم می آید، انگار کلمات می خواهند بگویند بدو برو بیرون و دنیا را ببین، احساس می کنم شب تر که می شود، کلمات نورانی می شوند، بعد خیلی لذت دارد توی تاریکی شب چشم هایم دنبال کلمات نورانی بدوند.

کتاب هایم را دوست دارم و آرامش کتابخانه ای که در مدت امتحانات تا 10 شب باز است، احساس می کنم چه خوب بود که اگر کتابخانه هایمان مثل مرغ ساعت شش غروب لالا نمی کردند!





نظرات

پست‌های پرطرفدار