دریا میان دست من خوابش نمی برد

بی خوابی زده به سرم ، نازنین هم یک بند حرف می زند، من این جا نشستم و به یک موسیقی گوش می دهم که فقط گوش داده باشم.

دلم برای دریا خیلی تنگ شده، این را برای این اینطور رک این جا نوشتم که امروز صبح دقیقن وقتی از خواب بیدار شدم یاد روز های دریایی ام افتادم و غصه داشتم، تو غصه هایم را می فهمی و برای همین علاوه بر تمام خوبی هایت تو را بیشتر از همیشه دوستت دارم و من غصه هایم شاید خیلی بزرگ است، یعنی برای من ِ کوچک بزرگ است.

امروز یاد روزهای دریا افتادم، یاد صبح هایی که با عطر دریا بیدار می شدم، چقدر خوب بود که اگر شب قبلش دریا طوفانی بود و کلی سوغات از دریا داشتم...

من دریا را دوست داشتم

نه اینکه حالا دوستش نداشته باشم، نه ... ولی دریا دوستم ندارد، این را دیگر فهمیده ام و سعی می کنم از دور نگاهش کنم و لذت ببرم و خودش نفهمد ، چون دوستم ندارد، مثل خیلی از آدم های دور و برم ...

یاد آرزوهایم که می افتم خنده ام می گیرد

صبح بغض داشتم و تو فهمیدی، خودم را توی رختخواب غرق کردم و دریا میان آرزو هایم گم شد، این را هم مانند خیلی چیز هایی که دوست داشتم ، کم کم دارم از دست می دهم، یعنی از دست داده ام...

نظرات

  1. darya...yeki az bozorgtarin nostaligi haye khode man be shakhsast...falsafeye ajibi poshtesh khabide va man mitoonam zamane ziadi ro sarfe fekr kardan dar moredesh begzaram....

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار