ماهی

دستم را ستون کردم روی سنگ سرد لبه ی پنجره ، تو آن طرف مثل ماهی لب هایت را باز و بسته می کردی ، من این طرف اما خیس ِ خیس بودم.نور نبود ، سیاهی بود ، تو سفید بودی ، فرشته بودی ، من دلم برایت تنگ شده، این جا ، امروز ، درست همین لحظه می خواهمت...این روز ها عجیب یاد گذشته هایم می افتم، یاد روز های دردناکی که داشتم ، یاد همه ی تنهایی هایم، یاد همه ی بلاهایی که سر زندگی ام آوردم، آوردند ، سر این همه سست بودن خودم برای داشتن ، داشتن همه ی لحظاتی که می گذرد...

تو باید الان این جا باشی، نه مثل ماهی توی تنگ شیشه ی اتاقم، من دلم گرفته... می شود که بیایی؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار