فراموشی بزرگ برای گلدان کوچک

چهارمین روز فاجعه را پشت سر می گذارم، در حالی که بغض دارم و بغضم نه از روی برد و باخت و خس و خاشاک گفتن و کتک زدن و کتک خوردن دوستان و کشت و کشتار و ... ، که بغض لعنتی برای ساده لوحی خودم و آدم هایی مثل من است که چشم های شان دنیا را جور دیگری می بیند و اینقدر بدبخت بوده اند که مهم ترین قسمت تقدیرشان گندترین نقطه زمین است که بوی تعفن می دهد.

این که می گویم بوی تعفن نه به خاطر دولت و ملت و ... است که برای دردهایی ست که دارم، که برای خاطره های بدی ست که از این خاک لعنتی دارم ، که برای دردی ست که هیچ وقت نگذاشت احساس نعلق کنم به جایی که شور موسیقی اش یادم بیاورد که وطنم است ، حالا چرایش بماند به کودکی و نوجوانی و درد هایش و بغض هایش که امروز گلوله شده توی سینه ام و نمی گذارد نفس بکشم و هر وقت یک بیماری در جامعه می دود این درد من عود می کند و یادم می آورد که روزهایی بود که...

عدم تعلقم به این خاک را این جا نمی گویم، این جا فریاد نمی زنم ، که روزهای پیش ، یا حداقل همین یک سال پیش توی همین وبلاگ فریادش زده بودم ، که سال ها پیش توی روزنامه فریادش زده بودم و این روزها توی نقاشی هایم...

نمی خواهم بگویم خاص هستم ، نه اصلن این طور نیست ، شاید خیلی هم ضعیف تر و معمولی تر از یک آدم معمولی باشم که دنبال زندگی خودش است ، فقط همیشه یک بدی داشتم و آن هم اين که بعضی آدم ها می توانند هر جا که باشند ریشه هایشان را بدوانند توی آن سرزمین و زندگی کنند و شاد و سرمست باشند، بعضی آدم ها بالاجبار ریشه هایشان را در سرزمینی که هستند می دوانند و سعی می کنند به سختی و هر چند ضعیف گل دهند، بعضی از آدم ها تا می آیند ریشه بدوانند توی خاکشان ، زرد و خشکیده می شوند و می پوسند ، بعضی آدم ها می توانند توی خاکی که به آن احساس تعلق می کنند راضی زندگی کنند و وطن داشته باشند ، اما من تقریبن شبیه هیچ کدام از این ها نیستم ، من جز هیچ کدام از این آدم های بالا نیستم ، متاسفانه من یک گلدان دارم که هر جا هم که بروم با خودم می برمش و توی گلدان من پر است از چیزهایی که با آن ها راحتم و پر از فکرهایی که دوست شان دارم ، پر از عقایدم ، آدم هایی که با آن ها راحتم ، کتاب هایی که دوست دارم، موسیقی ای که از آن لذت می برم، دینی که به آن ایمان دارم و تنها ارثیه اش برای من یک ظاهر نبوده و به آن آنطور که دوست دارم و می دانم درست است و به من آرامش می دهد عمل می کنم.

دفعات زیادی بود که خواستم ، گلدانم را بشکنم ، بروم روی همین خاک با مردم هم خاک شوم، هم وطن شوم، ولی نشد ، هر بار که گلدان ام را شکستم دست هایم خشک شد ، خودم را گم کردم ، دنیایم اینقدر بزرگ و کثیف شد که نتوانستم تحمل کنم ، هر کدام از تارهای ریشه ام به یک طرف رفتند ، بعضی گل هایم بزرگ شد و نیم دیگرم خشکید ، بعضی برگ هایم شبیه چیزهای دیگر شد و ساقه ام یادش رفت که باید بایستد.

اینکه آدم اینقدر دنیایش بسته باشد خوب نیست ، اینکه آدم اینقدر درد هایش بزرگ باشد خوب نیست ، اما یک چیز برای من خوب است که تکلیفم با آن چیزی که هستم و می خواهم روشن است ، و باید یادم بماند آنقدر ضعیف هستم که نباید هیچ وقت به کسی اجازه دهم به گلدانم نزدیک شود ، یا خودم دست به شکستن گلدانم بزنم و به نظرم این خوب است که آدم تکلیفش با خودش مشخص باشد.

امروز فقط یک چیز خواستم ، که کاش بشود همه چیز زودتر تمام شود ، من روزهای خوب خودم را می خواهم ، روزهایی که نگرانی های آزار دهنده نباشد ، روزهایی که دلهره های مداوم ام نباشد که کی در خانه ام را باز می کنی و می آیی، می خواهم این روزها تمام شود و باز بنشینیم و در مورد همه ی چیزهای خوب مان حرف بزنیم، دوست دارم این روزها تمام شود و من دوباره یادم بیاید دوست داشتنم را از همه چیزهای دنیا بیشتر دوست دارم، دوست دارم آن روز که بیاید و من دچار یک فراموشی بزرگ شوم و یادم برود که روزهایی در زندگی مان بود که درهای خانه ام را نمی گشودی که بیایی و بخندی و دوستت داشته باشم.













* مرا ببخش برای این همه دلتنگی

نظرات

پست‌های پرطرفدار