جهالت

اول خوب کبابم کن و بعد پوستم را بکن... به تجربه ثابت شده که کباب شده ها پوستشان راحت تر کنده می شود.

دلم را خوب بسوزان ، وقتی که آماده شد ، وقتی سوخت با یک عالم کشک یا همان سس سنتی نوش جان کن. من جگر کباب شده و سوخته دوست ندارم. تو را اما دوست دارم.

دارم با تو حرف می زنم، به من نگاه کن ...روی این صندلی با آن کتاب تکراری که دقیقا نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیق و نه ثانیه از زمان آغاز به خواندن اش می گذرد نشسته ای. دارم با تو حرف می زنم، امشب می خواهم میلان کوندرا را بیاورم وسط..."میلان کوندرا " را به خاطر شاهکار هایش که در لحظه های عجز و بد بختی حالم را بدتر کرد دوست دارم. از آزار دادن خودم لذت می برم. از اینکه در خفقان باشم ، در منگنه ، بعد با صدای بلند فریاد بزنم و از تو کمک بخواهم ، بی اعتنا هم اگر رد شوی ، می چسبم به همه دوست داشتنی که روز ها روی چشمانت، دلت ، کف دست هایت رسم کردم.

" وحشت همین جاست : گذشته ای که شخص به یاد می آورد زمان ندارد. امکان ندارد عشقی را انگار دوباره در کتابی بخوانیم یا دوباره در فیلمی ببینیم اش، دوباره تجربه کنیم " *

و من همیشه دنبال همین ساختن ها بودم ، من بیشتر از تجربه های عاشقانه ام دیوانه وار عاشق نوستالژی بودم ، هستم . اما نمی شود ، تکرار نمی شود.

هل ات می دهم روی تخت، تخت مان دو نفره نیست خوشبختانه ، هنوز اینقدر صمیمی هستیم که حداقل هفت ، هشت ساعت یکدیگر را تحمل کنیم.کنارت می خوابم، امشب هم ، توی گوش ات زمزمه می کنم : " می خواهم بفهمی که اصلا نیازی نیست پل ارتباطی من با هیچ چیز باشی . من با تو خوشبخت ام ، به هیچ چیز و هیچ کس نیاز ندارم . " **

رویت را بر می گردانی به طرف من ، تو بغلم هستی ، نفس ات می خورد به من می گویی چشم هایت را ببند ، می بندم ، آرام زمزمه می کنی :

"Broken windows and empty hallways, a pale dead moon in a sky streaked with grey"

صورتم خاکستری شده ، دیگر آن لطیف همیشگی نیستم ، اما دوستم داری انگار. کبود شده ام. مثل ماهی که خودش را پرت می کند توی راهرو باریک خانه ما ، توی راهرو باریک کتابخانه ما. شبیه کتابخانه شده خانمان...توی راهرو ، زیر تلویزیون ، حتی زیر تخت مان کتاب خانه درست کرده ایم. آشپزخانه هم کتاب خانه شده .

چشم هایم را باز می کنم. لبخند می زنی.

قلبم می لرزد

- : تصویر تلخی بود، من پیر شده ام...

- - : دیدی نورش را چه لطیف بود و ملایم؟ شب ها می تابد مثل یک چراغ خواب کوچک، مثل تکه هایی از بهشت بدنت ملایم و ساده.

-: اوهوووم ، امیدوارم.

انگشتم را می گیری ، دقیقا فاصله بین انگشت کوچک و انگشت حلقه دست راست، از این همه سر خوردن در این گودی نرم خسته نمی شوی؟

- - : ابر می شوی؟

- : چی؟

- - : ابر می شوی؟

- : اوهوووم ، هر چه باشد از ماه قدرتمند تر است گاهی!

- : من اما دوست دارم همان ماه تو باشد، فقط رنگ را صورتی کن. برایم یک پیراهن صورتی بخر.

به پول توی جیبت فکر می کنی، می دانم ، چشمانت این جا نیست.

- - : آره می خرم.

می بوسم ات...

- - : فکر می کنم باید بباری...

- : چی؟

- - : می باری ابر ِ من؟

- : دوست دارم ببارم.


سرم را می گذارم روی همان جای همیشگی ، می بارم:

" دلم نمی خواهد مهم باشم. بیا کوله پشتی هایمان را برداریم و فردا برویم ، بزنیم به کوه و دشت. نمی دانم این حس عجیب چیست که روحم را می دواند. می خواهم بدوم، یک چیز مرا وادار می کند که راه بروم و راه بروم. فرقی نمی کند کجا؟ فقط می خواهم بروم، دور ِ دور. گفته بودم که می خواهم فرار کنم. من دنبال بهشت نمی گردم ، گرچه هر جا تو باشی خود بهشت است. اما می روم تا از این جهنم فرار کنم. یک جهنم دیگر این خوبی را دارد که حداقل تازه است. نمی دانم چرا هر وقت صحبت از رفتن می شود یک صدا می گویند : "هر جا که بروی بهتر از این جا نیست. " من بهتر نمی خواهم. می خواهم حرص و طمع روحم در جستجوی لحظه ها و مکان ها آرام شود ، فرو کش کند. من گفتم از تو متنفرم ؟ من گفتم می خواهم بروم ؟ می خواهم تنها بروم؟ کوله بارمان مگر یکی نشده؟ زندگی از من آسان می گذرد. تاریخ این را فریاد می کشد، من تو را..من قهرمانم را دارم، ستاره ام را دارم، مرد قوی ام را دارم، من تمام آن چه را که باید دارم، می خواهم با همه ی این ها که دارم کوچ کنم ، بروم . راستی یوم تبلی السرائر ات مبارک و آن چنان بینا هستی که...، زندگی ام بی برنامه شده ؟ "

آغوشت را ترک می کنم ، می دوم توی دستشویی، استفراغ می کنم، خودم را گناهان ام را..سبک می شود . روح ام...

شب به خیر.


* ص 135 – جهالت- میلان کوندرا – انتشارات کاروان- برگردان آرش حجازی-چاپ هشتم 1384

** همان مرجع * ص 32

نظرات

پست‌های پرطرفدار