دنبال بهشت نمی گردم ، این جهنم برایم تکراری شده...

دیشب طبق معمول خیلی از این شب ها خواب شهرزاد را دیدم، خواب اینکه زنده شده ، خواب اینکه حالش خوب است. از اینکه با شهرزاد صحبت کنم خجالت می کشیدم، می دانم چرا ...! احتمالا اینقدر اشتباه کرده ام که دیگر جایی برای بخشیدن نمانده است. صبح بیدار که شدم ، حالم خیلی خوب بود ، خیلی ، خیلی... دلم برایش تنگ شده بود.

بعد از این همه خوب بودن یک خبر خوب دیگر هم رسید.

عصر ، موقع فوتبال ، با اینکه مدتی ست زیاد اخبارش را دنبال نمی کنم ، بر خلاف همیشه که هیچ وقت با بقیه افراد خانواده تلویزیون تماشا نمی کنم ، شاید فقط به دلیل حضور محبوبه ، بین خواب و بیداری و تماشای فوتبال پگاه گیلان ( که حالا همه ی آن هایی که به آن توهین می کردند که با این همه افتضاح و آبروریزی اسمش را به جای پگاه گیلان بگذارید پگاه رشت نمی دانم چه چیز برای دفاع دارند... ) و استقلال تهران ، بعد از پنالتی که به حق یا ناحق برای استقلال گرفته شد و گلی که پگاه خورد ، با طرز حرف زدن کاملا بی ادبانه فردوسی پور کلی به غیرتم برخورد و از نیمه دوم بازی را خوب تماشا کردم وقتی برد ، طبق همان عادت همیشگی ایرانیان کلی حس میهن دوستی خونم و عشق به سرزمین ام گیلان شکوفا شد! و باز هم در ادامه اتفاقات خوب صبح شاد بودم.

غروب ولی غروب بدی بود، بعد از تماس سولماز شریف و تماس های بعدی من، یک لحظه احساس کردم که چیزی در من فرو ریخته ، یک چیز که شاید همه ی حسم را مدت هاست بر آن بنا نهاده ام و مرا امیدوار کرده ، به دوست داشتن ، زندگی ، عشق و همه و همه ی این ها ، با این که خیلی تحت فشار بودم به خاطر همه ی اتفاقات عادی و غیر عادی که به دنبالش برایم پیش آمد . نمی دانم هر روز احساس می کنم دارم از خودم فرار می کنم ، از آن چیزی که واقعا هستم ، شاید چون هیچ وقت در طول زندگی ام اینگونه بی عرضه و تنبل و بیکار نبودم ، شاید چون موفق بودم و این تمامی جنبه های استقلال ام را به من می داد و حالا باید مثل یک کنه ، منفور و آویزان باشم ، باید برای همه چیز منت بکشم و چه قدر از خودم بدم می آید . چقدر از خودم با این همه کار های احمقانه بدم می آید. چقدر دوست دارم یک دوست داشتن بزرگ بسازم برای آرامش خودم و راحت زندگی کنم ، راحت حرف بزنم و راحت بخندم ، اینقدر همه ی حرف هایم زیر ذره بین نباشد. اینقدر زیر ذره بین نباشم. دلم برای روز هایی از زندگی ام خیلی خیلی تنگ شده. یک دلتنگی خیلی بزرگ...

خیلی وقت است راحت حرف نزده ام ، نه با خودم و نه با هیچ کس دیگر ، چون خیلی وقت است که راحت ننوشته ام ، نه برای خودم نه برای کس دیگر و همواره احساس می کنم چشم هایی مرا می پایند ، چشم هایی ترسناک ...

دارم از خودم فرار می کنم شاید ، از زندگی ، از این همه تنهایی ، تنهایی، تنهایی ، اینکه در خصوصی ترین وجوه زندگی من همیشه یک نماد خاموش وجود دارد که مرا به عشق و دوست داشتن دعوت می کند ، تمام تلاشم را می کنم که ببینم اش ، بشنوم اش ، بفهمم اش اما نمی شود انگار...نمی شود.

تو اما از همه ی احساسم خبر داری، از همه ی آن چیز های دوست داشتنی که در من اتفاق می افتد، از همه ی لحظات من ، از همه چیز ، از همه ی آبی ها ، سبز ها ، قرمز ها ، از تمام رنگی ذهن من خبر داری... اما اینگونه دور چرا؟

بدجوری احساس تنهایی می کنم ، من نمی خواهم فرار کنم ، اما این جا شبیه جهنم شده ، شاید خودم جهنم اش کرده باشم ، اما من به دنبال بهشت نیستم. من فقط تو را می خواهم و یک آرامش بزرگ ..شبیه دریا..به اندازه دریا ، به رنگ دریا... یک جا که تو باشی و برایم بهشت شود ، من به دنبال بهشت نمی گردم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار