جز تو از این زندگی کوفتی هیچ چی نمی خوام

دیگر شب ها برایم همه ی آرامش نیست

دیگر روز ها برایم نشاط و شادی و زندگی نیست

دیگر تصور اینکه دوست داشتن هایم را بازی کنم محال است

فقط می توانم تو را، تویی که واقعی هستی را ببوسم و لمس کنم

زندگی دیگر هیچ چیز زیبایی برایم ندارد

همانطور که نوشتن

همانطور که قلم مو هایی که می خرم و هیچ کارشان نمی کنم

همانطور که کاغذ ها و مقواهای گراف و الر و فاب و بقیه دارند گوشه ی دیوار اتاقم خاک می خورند و رطوبت

می دانی حالم زیاد خوب نیست که هیچ

اصلا خوب نیست

حالم اصلا خوب نیست

و این تخت لعنتی که تنها جایی بود که در آن آرام بودم هم دیوانه شده و افتاده به جان روح و زندگی ام

ول نمی کند

تنها هستم

تنها

و بی نهایت دوستت دارم

دوست

فقط تو می توانی تنهایی ام را تمام کنی

به زندگی احتیاج دارم

به رفتن

به دیدن

به چشیدن تمام طعم های زندگی

من از این طعم ترس و تنهایی و تلخی خسته شده ام

آدم ها یک جایی طاقت شان تمام شده

من این جا نقطه ام را گذاشته ام ته خط

دیگر نه خطی برایم مانده و نه هیچ صفحه و پاراگراف لعنتی دیگری

نظرات

پست‌های پرطرفدار