بازی خاطرات مرگبار

در راستای اینکه بچه خوب و منظم و با ادب و دوست داشتنی و مودب و مهربون و به طرز وحشتناکی ترسو هستم( ترس از آب ، گاز، برق ، تلفن و بقیه وسایل و لوازم ضروریات زندگی) هیچ وقت تا به حال به چیزی یا کسی ، یا... دست نزدم که باعث بشه اتفاق مرگباری بیفته یا یه خاطره مرگبار رقم بزنم که الان این جا بتونم بنویسم.

شاید تنها چیزی که بتونم اونو خاطره مرگبار توصیف کنم ، دو مورد هست که این جا می نویسم خودتون قضاوت کنین چقدرش مرگبار هست!

+ اوایل مهر 1382 بود که تازه دو-سه روزی از اخذ گواهینامه رانندگی گذشته بود و پدر محترم و بنده برای اینکه بتونم از اتومبیل شان استفاده نمایم، گفت که باید فنون رانندگی را طی چند روز و در مسیر های حیاتی زیر نظر ایشان و با اتومبیل ایشان بگذارنم. این شد که یک روز صبح علی الطلوع برای رفتن به کلاس و درس و دانشگاه و برای یاد گرفتن و تمرین در این مسیر آماده شدیم. پدر محترم اتومبیل را از توی پارکینگ در آورد و گذاشت دم در خانه تا به قولش خودش ما به قر و فرمان برسیم و بعد از اتمام رسیدگی به این قر و فر رفتیم و با کلی ذوق و شوق سوار ماشین شدیم ، این بار در مقام و راننده و پدر نیز در معیت بنده! البته پدر محترم هنوز کنار در ماشین که باز بود ایستاده بود و داشت جلوی در با مادر محترمه بنده دل می داد و قلوه می ستاند که در این لحظه بنده استارت زده ، تا حواس پدر را برای راه افتادن و دیر شدن و این ها به خود جلب کنم ، یک دفعه دیدم ماشین برای خودش پرید و پدر بنده از در ماشین در حالی که باز بود ، دوان دوان و بال بال زنان و داد فریاد کنان آویزان شده ، من هم از ترس این حرکت عجیب و کشاندن پدر با خود هر طوری بود ماشین را خاموش کردم و بعد که همه چیز به روال عادی در آمد جز صورت پدر که از رنگ گچی مات داشت به سرخ تبدیل می شد متوجه شدم که پدر محترم همیشه بعد از پارک ماشین ، دنده را خلاص نمی گذارد و از آن جایی که بعد از این همه سال هم به این عادت پدر عادت نکرده ام و هر دفعه از این گاف ها می دهم ، آن روز نیز در ابتدای عمر رانندگی مان یادم رفته بود دنده را خلاص کنم و سپس استارت بزنم و با همان دنده 2-3 ای که بود استارت زدم و ماشین و من و پدری آویزان در ماشین طول کوچه را پیمودیم!

+دومین خاطره مربوط می شود به یکی از دسته گل های من و برادرم. یک روز من و برادر و پدرم تنها در خانه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودند خرید. من که کلن به موجوداتی مثل پنکه که جز به هم ریختن کاغذ ها و موهای آدم هیچ کار مفید دیگری نمی کنند بسیار حساسیت داشتم و دارم و در نبود اعضای محترم خانواده همه ی این وسایل منفور و در راس آن ها کولر را هم حتی خاموش می کنم.

غروب یک روز تابستانی بود و پدر در دستشویی در حال اصلاحات بود و من و برادرم هم نشسته بودیم و داشتیم کتاب می خواندیم و یک کارهایی شبیه آن، که من از دست پنکه حالم بد شد و رفتم خاموشش کردم، برادرم جلوی پنکه دراز کشیده بود و بعد از خاموش کردن پنکه وقتی دید جر و بحث برای روشن کردن آن به جایی نمی رسد، طبق عادت بدی که باید دست ها و پاهایش هی وول بخورند ، انگشت پایش را هی توی پنکه فرو می کرد ، و من هی متذکر می شدم که این کار خطرناک است و نکن، تا اینکه یک بار انگشت پایش را انداخت توی پنکه و بعد گیر کرد . آمد پایش را بکشد بیرون که پنکه کج شد و داشت می افتاد که من یک دفعه عصبانی شدم فریاد بلندی سر دادم و یک دفعه دیدم از توی دستشویی یک صدایی آمد و دیگر هیچ.

یک ربعی گذشت و دیدم وای... این بابا ، با اون بابایی که نیم ساعت قبل برای اصلاحات رفته بود زمین تا آسمان فرق می کند ، حالا من مانده بودم و صورتم سرخ و داغ بابا از عصبانیت و بی سبیل شدن اش از بعد از ده ها سال . حالا نه می توانستم خنده ام را نگه دارم، نه می توانستم بروم توی اتاق چون بابا را عصبانی تر می کرد و نه هیچ غلط دیگری که مرا از آن وضعیت خلاص کند. بالاخره بعد از کلنجار فراوان خودم را به اتاق رساندم که بابا لباس پوشید و رفت از خونه بیرون، داشتم از پنجره اتاق بیرون را نگاه می کردم و قیافه خنده دار بابا را که یک دفعه همسایه محترمه ما جلوی در سبز شد و بابای بی سبیل را که دید از خنده ریسه رفت ( بعد 14-15 سال که در این خانه ساکن بودیم تا این روز ها بابا را بدون سبیل ندیده بودند) قسمت جالب ماجرا زمانی هست که مامان و خواهرم آمدند خانه و آن ها نیز مفصلن و از ته دل ه قیافه بابا خندیدند.

در این جا، جا دارد از آقای لابدان به خاطر دعوتشان تشکر نموده و دوستان گرامی زیر را به حضور در این بازی دعوت کنم. امیدوارم بیایید و یک چیزی بگویید و ما را بهره مند سازید.

آقای پاییز

آقای ویزززز

خانومه نازلی

آقای خاطرات

خانوم مهرواژ

آقای اسپرسو

بانوی گیلک

سبزه خانوم

مای دیلی

آقای متتی

شهر زیبای من رشت

نظرات

پست‌های پرطرفدار