حالم بده...

مامان میاد تو اتاق ، نگاهشو می چرخونه طرف من که موهام ولو شده رو صورتم و چشمام، میگه :" هی بچه چرا این شکلی شدی؟ معلومه داری با خودت چی کار می کنی؟ " نگاش می کنم اما جواب نمی دنم،دوباره سرمو بر می گردونم طرف مانیتور و نگاش می کنم و برای اینکه دست از سرم برداره الکی یه چیز تایپ می کنم.

بعد اون دردهای لعنتی و این قلب که هنوز قاطی هست و هر چی عکس و فیلم و نوارقلب می گیرم هیچی نشون نمیده. سرم درد می کنه حالا. یه سر درد بد و عجیب که کلا خیلی ساعت ها نمی ذاره مثه آدم به کارم برسم.البته احتمال می دم این دیگه سرما خوردگی باشه.

مامان همش می گه بچه جان یه چیزی بخور، چرا این شکلی شدی، اما نمی دونه که من برای یه چیز دیگه حالم بده، به خاطر این همه استرس، به خاطر اینکه همش از صبح تا شب تو خونه ام. جالبش این جاست که یک زمانی خودم حداقل برای این حالت زارم یه راه حلی پیدا می کردم و سرمو می نداختم پایی می رفتم دریا حالم خوب می شد و بر می گشتم خونه. اما حالا نه حوصله شو دارم و نه این گرما می ذاره که برم بیرون. همش تو خونه نشستم و زیر کولر هم که باشم باز نفسم می گیره.

الان هم هیچ هدفی از نوشتن این پست نداشتم، همینطوری می خواستم که یه چیز نوشته باشم.

تازه اینکه طبق روال هر سال تابستون ؛" بار دیگر، شهری که دوست می داشتم " رو دارم می خونم. فکر کنم تا به حال یه هفت ، هشت باری خونده باشم اش.

نظرات

پست‌های پرطرفدار