کلافه

می دونی؟ خیلی می ترسم از اینکه تو همین 4-5 روز اینقدر اذیتت کردم، اینقدر مریض و درمونده بودم، اینقدر بی خود و بی مصرف بودم که شاید نگاهت نسبت به من عوض شده. اما من هنوز همون احساس قبلی رو دارم. همون احساس دوست داشتن مطلق که منو ذوب می کنه.

نمی دونم، می دونی که اون احساس صورتی بی نهایتی رو که به من دادی، بیشتر از هر احساس و اتفاقی منو آروم و دیوونه کرده؟

ولی باز اون ترس همیشگی، از نداشتن، از نشدن، از نبودن، از تکرار همه ی وقایع قدیمی اومده سراغم. من بزرگتر شدم اما محدوده زندگیم هنوز هیچ فرقی نکرده، هنوز برای دوست داشتن، دوست داشته شدن ، نمی تونم تصمیم بگیرم، تصمیمی که از خودم باشه و برای خودم. تصمیمی که توش پر از گرمای تو باشه.

می دونی؟ کلافه ام، خیلی کلافه، خواب های عجیب و غریب می بینم، خواب هایی که منو خسته می کنه. فکرم خیلی مشغوله ، اما خب فقط یه راه دارم، یه راه برای فرار محترمانه ، یه راه برای داشتن تو

نظرات

پست‌های پرطرفدار