گل زرد شش پر کوچک

دستش را گذاشته بود روی میله نرده های راه پله، که سرمایی عجیب دوید توی انگشتانش، پای راستش را که گذاشت روی پله ی اول ، سرش را بلند کرد و به روزنه ی نور گیری که در آن سوی مارپیچ پله بود نگاه کرد. فاصله اش زیاد بود اما پرنده های کوچکی را که از زور سرما به محفظه شیشه ای نور گیر پناه آورده بودند را با دقت نگاه کرد که برای زندگی چه تلاشی می کنند.

آرام آرام از پله ها بالا رفت، به پاگرد اول که رسید ایستاد ، به کنج دیوار تکیه داد ، از پنجره کوچک راه پله به بیرون ، به کوچه ی خلوتی که پر بود از زباله و گربه های شاد و ملول نگاه کرد. دست کرد توی جیب اش، فندکش را بیرون آورد هر چقدر گشت چیز دیگری پیدا نکرد ،فندک را گذاشت روی لبه ی پنجره پاگرد اول و همانطور که به گربه ای که به او زل زده بود نگاه می کرد ، پای راستش را روی پله اول گذاشت. میله های سرد تمام گرمای تنش را گرفته بودند و در جان بی نهایت شان هدایتش می کردند، او هر لحظه سرد و سرد تر می شد.

به پاگرد دوم که رسید ، به نفس نفس افتاده بود ، هوا گرفته بود و او هر چه آرامتر می آمد بیشتر نفسش می گرفت.کنار پنجره ی پاگرد دوم مکثی کرد و به دور تر ها خیره شد ، به سقف های اخرایی و حلبی همرنگی که رد کنار هم آرمیده بودند، مانند سنگ های قبرستان با تمام زرق و برق و گاه سادگی شان. نگاهش را از پنجره نگرفته بود که پایش را روی پله ی اول گذاشت.

از پله ها که بالا می رفت به نورگیر بالای سرش نگاه می کرد، و پرنده هایی که هنوز در تکاپو بودند، توده های برفی که روی محفظه نورگیر شیشه ای بود. به پاگرد سوم که رسید ، دو آرنجش را ستون کرد ، دستش درست شبیه لانه ی ان پرنده ها در هم گره خود ، سرش را گذاشت روی دست هایش ، گرما توی انگشتان دستش دوید. از پنجره پاگرد سوم به بیرون خیره شد ، و اتومبیل هایی که توی ترافیک گیر کرده بودند ، تنها نفس اتومبیل هاشان بود که از اگزوز بیرون می زد و ثابت می کرد هنوز زنده اند، مثل سیگار خودش که گاهی تنها چیزی بود که زنده بودنش را توی اتاق اثبات می کرد.

پایش را روی پله ی اول که گذاشت ، دیگر دست های گرمش را به میله ها نداد ، دستش را توی جیب کتش کرد.به جای اینکه از کنار میله ها بالا رود از کنار دیوار بالا می رفت ، روی دیوار راه پله پر بود از خط خطی های ریز و نامفهوم. اما یکی از این خط خطی ها انگار دنباله داشت، با چشم که دنبالش را گرفت به لبه ی پنجره ی پاگرد چهارم رسید، روی لبه ی پنجره را نگاه کرد، یک گل زرد کوچک شش پر دید که با مداد رنگی کشیده شده بود . سرش را که بلند کرد و از پنجره پاگرد چهارم به بیرون نگاه کرد، بیرون پنجره ، لابه لای درز دیوار کنار پنجره ، ساقه ی سبزی را دید که انتهایش یک گل زرد شش پر وحشی بود، پنجره را باز کرد ، گل کوچک را چید.

حس سنگینی ِ خوبی داشت، وقتی پایش را روی پله ی اول گذاشت. از وسط پله ها بالا می رفت، گل کوچک را بین دو انگشت شست و سبّابه اش می چرخاند ، گل مثل فرفره ای می چرخید. به پنجره ی پاگرد پنجم که رسید ، همه چیز دست یافتنی بود ، مرگ ، زندگی ، دوست داشتن . به گل زرد کوچک که حالا مقابل صورتش و در فاصله بین صورت گرم پنجره ی سرد بود نگاه کرد. چقدر این گل زرد رنگ از همه چیز بزرگ تر بود، از غم هایش ، از شادی هایش، از زندگیش، از شهر. نفس که دوید روی شیشه سرد ، بخاری تن شیشه را مه آلود کرد. احساس کرد هنوز چیز های زیادی ست که زنده بودنش را ثابت می کند. گل کوچک را به تن بخار شیشه چسباند و تصویر نیمه ای از گل روی بخار نشست.

نفسش را خوب حس می کرد ، گرم بود ، سنگین بود ، بوی نای صبح می داد انگار ، اما هرچه بود زنده بود. گل زرد کوچک هنوز توی دستش بود.پای راستش را که روی پله گذاشت ، پای چپش را هم آورد روی همان پله ی اول، تا هر دو پایش روی یک پله نمی آمد ، به پله بعدی نمی رفت، احساس سنگینی بیشتری کرد، احساس کرد هرچه بیشتر طول بکشد پایبند تر می شود، هر چه بیشتر طول بکشد دل بسته تر می شود ، به گل زرد کوچک نگاه کرد ، حالا که از ساقه اش جدا شده ، چقدر می تواند تازه باشد؟ چقدر می تواند نفس بکشد؟ پیش خودش فکر کرد ، آدمی هم که از ساقه اش جدا شده باشد، تنها یک راه دارد ، باید پرواز کند. پاگرد ششم ، پنجره اش همان فضای کوچک و تکراری شهر بود، سرش را که بلند کرد ، نورگیر بالای سرش چقدر نزدیک بود، پرنده ها ، حالا آرام و ساکت توی لانه شان نشسته بودند و توی گرمای لانه شان لابد به روز های خوب شان فکر می کردند، شاید ترس و بیم حمله ی جانوری وحشی ، گربه ای ، چیزی آن ها را می ترساند، شاید واهمه ی طوفان داشتند ، اما هرچه بود آرام بودند.

نفهمید چطور به پنجره کوچک پاگرد هفتم رسید ، توی ذهنش همه چیز بود ، آن بالا ، کنار نور گیر و آن پنجره ی کوچک ، همه چیز نورانی بود ، زندگی ، خودش ، نفس اش، پرنده ها همانطور آرام توی لانه شان بود ، یکی سرش را گذاشته بود روی شانه ی دیگری ، انگار نه انگار که او آن جا بود ، انگار نه انگار که زنده بود ، انگار نه انگار که گل کوچک زرد توی دستش هنوز جان داشت، پرنده ها بی تفاوت در مقابل حضور او آرمیده بودند ، نه ترسی بود ، نه واهمه ای . آدم هایی که ساقه هایش را بریده باشد ، مثل گلی که از ساقه جدا شده ،حتی اگر گرم باشد و نفس بکشد ، حتی اگر به ظاهر رنگ داشته باشد و زنده باشد ، با مرده تفاوتی ندارد. آن بالا ، روی پاگرد هفتم ، میله ی نرده ها خم شده بود و یکم نیم دایره را درست کرده بود که به زور تا کمرش می رسید. نور گیر هر لحظه نور بیشتری را در خودش می کشید ، مثل یک چاه نور. دستانش را گذاشت روی میله نیم دایره ای ، گل کوچک زرد سقوط کرد و افتاد کنار میله ها ، یک لحظه نفس راحتی کشید که گل کوچک زرد از این هفت طبقه به پایین پرت نشده. سرش را بالا برد ، به نورگیر بالای سرش نگاه کرد ، به پرنده های آرام در آغوش هم ، میله را رها کرد ، سرش را کامل به بالا خم کرد ، به خودش تکانی داد و پرواز کرد.

نظرات

  1. سلام.بالاخره تونستم بیام توی کامنتدونیت.
    ممنون از اینهمه لطف و مهربونی تو و همهی دوستان دیگ. با داشتن شماها آدم احساس خوشبختی میکنه.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار