پرتقال


حرصم را در می آوری. زن رویش را از مرد برگرداند و به پنجره نگاه کرد ، انگار آسمان نقره می پاشید روی زمین. زن از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره کوچک چوبی ایستاد ، مرد همچنان غر می زد و بد و بیراه می گفت ، زن چشمانش را تا دور ترین ذره نقره ای آسمان بالا برده بود و با هر کدام آرام آرام سقوط می کرد و روی انبوه برف ها می افتاد. پرتقال خوش رنگی که روی لبه ی پنجره بود توی دستش گرفت و به مرد پشت کرد . مرد غر می زد و پیپ شکلاتی اش را هی دود می کرد ، غر می زد ، گاهی پاهایش را به طرف شعله کوچک شومینه کنار دیوار دراز می کرد ، انگار می خواست تمام گرما را با انگشتان پاهایش ببلعد. زن اما با دستش پرتقال خوشبو را روی صورتش می مالید و خودش را به پنجره نزدیکتر می کرد. مرد آنقدر غر زد تا خوابش برد. زن صورتش نارنجی شد ، احساس کرد پشتش چیزی سبک سنگینی می کند، صورتش را برگرداند، بین او و مرد که گرم ِ خواب بود پرده ای حریر مانند ایستاده بود . زن از دیدن آن حریر احساس شادمانی کرد ، دوباره بر گشت طرف پنجره، گونه هایش را روی شیشه سرد فشار داد. مرد دیگر خواب ِ خواب بود و هر از گاهی دود پیپ توی حلق اش گیر می کرد و صدای خر خر اش در می آمد. زن آرام آرام پنجره را باز کرد. باد سرد خودش را کشاند توی اتاق، مرد خودش را جمع کرد ، زن پنجره را باز تر کرد ، باز ِ باز ، آن حریر سبک را تکان داد ، توی خانه طوفان به پا شد ، مرد از خواب پرید و به زن فحش داد ، زن خودش را از روی زمین بلند کرد ، از پنجره بیرون رفت ، بالا و بالاتر ، پرتقال نارنجی از دستش سر خورد و افتاد توی خانه ، خواست که بر گردد ، مرد اما از سوز سرما پنجره را بسته بود.
مرد آن پرتقال خوشبو را توی باغچه کنار بوته های پامچال که زیر برف ها پنهان بودند توی خاک گذاشت. روز ها گذشت و درختی کنار باغچه سر بر آورد. مرد از پشت پنجره ، در حالی که پیپ اش را چاق می کرد ، به بلندترین نقطه درخت خیره شد بین او و درخت یک پرده حریر بود . زن روی درخت حلول کرده بود و تنها پرتقال خوشبو را کند و با خودش به آسمان برد . از آن شب به بعد هر شب به جای پولک های نقره ای از آسمان خانه ، پرتقال های خوشبو می بارید.




نظرات

پست‌های پرطرفدار