مرگ


باز می ترسم

از بوی مرگ که پیچیده توی اتاق

شب ، خواب هایم را فراموش می کنم

زیر قالیچه کوچک دست باف

پشت پایه های تخت

حتی لا به لای فنر های تخت دنبالش می گردم

گاهی عطرش از لابه لای پر های بالش نرمم می آید

گاهی سرک می کشد توی جیب لباسم

و گاهی سر از جورابم در می آورد.

دراز کشیده ام روی تخت با این همه بیداری دست و پا می زنم

فریاد می زنم.

می آید جلو

دستش را می گذارد روی دهانم

آرام روی پاهایم می نشیند و به این همه ترس که مرا می لرزاند

به من که مقابل ترس کوچک شده ام

آب شده ام

می خندد.

شب از نیمه که گذشت

مرگ بساطش را توی تخت من پهن می کند

امشب باز هم بستر من است مرگ


نظرات

پست‌های پرطرفدار