زنبق


توی غلغله نمایشگاه خودم را گم کردم، این اولین باری نبود که به خاطر تو که نه، به خاطر خودم گم می شدم...دوستت داشتم و این واژه را مدام توی ذهن لعنتی ام جستجو می کردم. خودم را که گم کردم به اولین ماشینی که پارک بود رساندم و با عجله گفتم دربست سعادت آباد...مرد لبخندی زد و گفت می شود 6000 تومان..بدون فکر قبول کردم، باید هر چیزی را برای داشتن تو قبول می کردم. نشستم توی ماشین و مرد از لا به لای جمعیت هراسان که پلاستیک های کتاب را از خودشان آویزان کرده بودند می گذشت. من چشم هایم شاید به آدم ها بود اما بیشتر از همه تو را می دیدم.

کمی که جلوتر رفتیم ، ماشین های پلیس عرض خیابان را بسته بودند و نمی شد رفت . نمی شد عبور کرد. مرد برگشت به سمت من ، لبخندی مرموز روی لب اش نشست و بعد دنده عقب گرفت و به سرعت برگشت. جلوی در مجموعه ورزشی انقلاب کلی مامور و پلیس بود انگار همه می خواستند من را پیدا کنند. اما من پیدا شدنی نبودم این ها هم نه برای من که برای حفظ امنیت نمایشگاه ایستاده بودند. مرد سر ماشین را چرخاند طرف در مجموعه ورزشی انقلاب و لبخندی به مامور ها زد و رفت تو ، یک لحظه احساس کردم که دلم می خواهد راننده را ببوسم برای کمکش ، برای اینکه به من اجازه داد در خودم گم شوم تا تو را پیدا کنم، ماشین از بین مجموعه می گذشت و من فقط لبخند داشتم و یک قلب مضطرب و ساعتم که می دانست تو را می توانم ببینم. مرد هایی که با لباس های رنگین در مجموعه یا چیزی می نوشیدند یا بازی می کردند. نمی دانم چطور شد یا از چطور سر از بزرگراه نیایش در آوردیم.

اتومبیل باز پشت ترافیک های لعنتی تهران گیر کرد، مغزم قفل کرد ، سرم را چسباندم روی شیشه اتومبیل و چشم هایم را بستم. توی ذهنم مدام می شمردم مدام تکرار می کردم، هر چه قدر ترافیک قفل بود و ساکن تصاویر تو تند تر از همیشه حرکت می کرد. راننده نمی دانم شعر می خواند یا غر غر می کرد.

شال صورتی ام حالا پر بود از لکه های سرخابی...گاهی وقت ها که چشم هایم خیس می شد و سر می خورد ، شال این رنگی می شد پر از لکه های تیره.

به خودم فحش می دادم. به این شهر هم..دلم تو را می خواست. چشم هایم را بستم. یک دقیقه نشده بود که انگار یک سایه بنفش افتاد روی سرم. چشمانم را باز کردم ،هیچ اتومبیلی نبود. پسرک بالای سرم ایستاده بود با یک دسته زنبق بنفش.

نظرات

پست‌های پرطرفدار