دلم می خواهد برای همه ی مردم دنیا کلاه و شال گردن ببافم


تو هر روز برایم تازه تر می شوی، وقتی روی نفسم راه می روی ، وقتی از چشمانم سر می خوری، وقتی دود سیگارت را اشتباهی فوت می کنی تو هوای من و بعد آرام می گویی: " سیگار واسه دخترم خوب نیست." وقتی یکی، دو تا و سه تا سیگار پشت سر هم می کشی، مثل همیشه چیزی نمی گویم و فقط خیره می شوم به تو ، سیگار هایی که می آیند و روی لب ات می نشینند ، دودشان می کنی و فندک های جالب و دوست داشتنی ای که می توانم برای هر کدامشان چند تا شعر بنویسم،اگر نگاه کردنم ادامه پیدا کند می گویی خیلی وقت است نکشیده ای!این روز ها یک چیز مرا خیلی می ترساند، دور شدن تو ، دور شدن تو و نزدیک شدن از یک سمت دیگر...تو درست از یک سمت از من دور می شوی، از سمت تعلق قلبی به یک آدم، از سمت عشق ، از سمت محبتی که پایه اش بودن با هم است تو از این طرف دور می شوی، با اینکه من می خواهم تو همین جا باشی ، اما دور می شوی، راهت را عوض می کنی از سمت پدر بودن وارد می شوی، می خواهی پدر من باشی ؟! می توانی پدر من باشی؟ من می توانم نقش یک دختر را برای تو بازی کنم؟ من حتی در مقام واقعی خودم نتوانستم نقش یک دختر را بازی کنم، از دلبری ها و شیطنت های دخترانه بویی نبرده ام، از ناز کردن برای پدر هم..هیچ کدام از این ها را بلد نیستم، چون هیچ وقت نباید این طور می بودم، همیشه باید یک کوه باشم، سقوط نکنم، نیفتم، خودم باشم و خودم. من آرام آرام حس می کنم یک پدر دارم، یک پدر جدید که گاهی خیلی خیلی پر رنگ است و گاهی هم آب می شود، گم می شود، محو می شود. درست مثل لوتکا ها که توی مه گم می شوند و بعد صبح زود کم کم که خورشید زور بازویش را نشان می دهد پیدا می شوند.

چند بار بوسیدمت؟! چند بار توی این اشتیاق بوسه ها گم شدم..چند بار دلم خواست که ببوسمت ، چند بار سیگارت گرفتم بین انگشتانم و حس کردم، دستانت را حس کردم ، لب هایت را حس کردم و حس کردم که بی نهایت دوستت دارم. حس کردم یک تعلق عجیب توی دلم هست.

چند بار دلم برایت تنگ شد و زدم زیر گریه ، چند بار حالم بد بود و تنها بودم؟! شب تا صبح ، صبح تا شب ، تو که پرستار من نبودی ، تو حتی مادر من هم نبودی که من انتظار همدردی داشته باشم. پدر ها همه شان وقتی بچه حالش بد باشد می خوابند. من حتی اگر دختر تو باشم اینقدر بزرگ شده ام که از پس خودم بر بیایم.

آخر هفته که می آید احساس می کنم یک طناب ضخیم به اندازه دستان خودم پیچیده شده دور گردنم، احساس تنهایی ، خفقان، درد ، بی حالی ، مرگ و همه ی اتفاقات بد دنیا در من زنده می شود. می خواهم خودم را دار بزنم وقتی دلم تنگ می شود، گاهی می خواهم بمیرم وقتی دلم تنگ می شود ، گاهی می خواهم که نباشم.

از جاده، از دوری ، از آن شهر بزرگ لعنتی که سال ها ست جاده اش آزارم می دهد متنفرم. از آن همه دود که توی آن شهر روی سر و صورت مردم ریخته متنفرم و از آدم های ذغالی اش... از بی فکری های شان ، از اینکه روزی دوستش داشتم ، من روزی آن شهر را به خاطر همه چیز هایش دوست داشتم، به خاطر نقاشی هایم، به خاطر آدم هایش ، به خاطر کافه هایش با اینکه هیچ وقت آنقدر اهل کافه بازی و روشنفکر بازی نبودم ، به خاطر سینما به خاطر پارک چیتگر و دوچرخه سواری هایش ، به خاطر ظهیرالدوله ، به خاطر مجموعه کاخ سعادت آباد، به خاطر پارک وی ، به خاطر پلنگ چال ، به خاطر درکه به خاطر زندان اوین! من آن شهر لعنتی را دوست داشتم. من آن شهر را به خاطر ترافیک هایش دوست داشتم، به خاطر گل فروش های دوره گردش ، به خاطر آزادی هایم. به خاطر شاد بودنم به خاطر همه چیزش... به خاطر نمایشگاهش ، من همه چیزش را دوست داشتم و چقدر بد است که لحظه لحظه عمرت و همه ی خاطرات خوبت توی شهری جاری شده باشد که تو حالا از آن متنفری... من از این شهر بزرگ متنفرم. از اینکه دارم کلی پدر پیدا می کنم متنفرم... از اینکه اینقدر ساکتم متنفرم.

از روز های آخر هفته که بوی تنهایی و دوری و درد و داد و فریاد و زنده شدن خاطرات قندان های شکسته را می دهد متنفرم.

دلم می خواهد تمام زمستان سرد را که از امروز سوزش را توی استخوانم حس کردم ، کنار رادیاتور اتاق روی تخت لم بدهم و شال گردن و کلاه ببافم...برای همه ی مردم دنیا کلاه و شال گردن ببافم. گاهی شعر بگویم و گاهی هم چند خطی بنویسم...

یعنی وقتی تو نباشی من هم نمی خواهم که باشم...من دلم برای تو خیلی تنگ شده، خیلی تنگ و تو باز نیستی..ت. باز نیستی...تو باز نیستی... و این نبودن و دوری زجر آور مرا می کشد...

نظرات

  1. بسیار جالب نوشته بودید هر جند من متوجه تفاوت بین پدر اول و آخر نشدم !

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار