قناری

من با ok و نازنین با آرش ِ اسب ِ چلاقی ، همان سه چرخه ای که روی زینش عکس یک اسب رم کرده با یک پای خمیده بود و زیرش نوشته بود آرش، توی حیاط دور باغچه کوچکی که ماه ها پیش یک هسته زرد آلو تویش کاشته بودم و حالا به جایش یک علف هرز سبز شده بود ، می چرخیدیم. من قهرمان کوچک بودم و نازنین یک ترسو که فقط بلد بود با سه چرخه اش یا روی بوته های گل رز بیفتد، یا از پله های زیر زمین پایین و آخرش هر چه بود ، گریه او بود و تنبیه من...

به جرم دختر بودن بعد از ظهر های ناب کوچه را توی گرمای تابستان که جان می داد برای آزار و اذیت همسایه های تنبل از دست می دادم و مجبور بودم با آن علف هرز به جای زردآلو ، یا با این خواهر چاق و تنبل و ترسو همبازی شوم و بدون اینکه دلم از شکستن شیشه ای خنک شود ، آخرش به خاطر دسته گل ِ نازنین تنبیه شوم و بقیه روز را توی زیر زمین تاریک بگذرانم.

دنیای کوچه ، دنیای بزرگتر ها بود ، یا بچه هایی که به قول پدر، پدر و مادر ندارند، و من متاسفانه هم پدر داشتم و هم مادر.دنبال روز ها می دویدم تا بزرگتر شوم و دوچرخه ام را بیاندازم توی کوچه و مردم آزاری را شروع کنم، حال بعضی از این پسر ها را بگیرم و به دوچرخه ام افتخار کنم.

سال بعدش، من که عاشق دوچرخه ام بودم اولین شکست عشقی را خوردم و دوچرخه زیر وزن یکی از همین پسر هایی که می دانم پدر خیلی بیشتر از من و نازنین دوستش داشت شکست و از این اتفاق کلی خوشحال شد و من غصه دار.

هوای گرم و شرجی تابستان و غروب یک روز جمعه ی داغ و انبوه دوچرخه هایی که کنار پارک ساحلی برای کرایه دادن گذاشته بودند، برای قلقلک دادن من کافی بود، من که شاید نوزده – بیست سالی از آخرین دفعه دوچرخه سواری ام می گذشت ، تسلیم هیبت قناری های رنگی کنار پارک شدم.

مادر و پدر کنار ساحل زیر سایه یک داربست فلزی که خیلی زشت با برزنت ِ خردلی پوشیده شده بود نشسته بودند و از همه چیز ایراد می گرفتند ، دریا هم که حواسش پی کار خودش بود و با موج هایش سرگردان و مردم دریا ندیده که هی سوار موج ها می شدند و دریا با کمال بی اعتنایی آن ها را پس می زد و پرتشان می کرد توی ساحل ، من هم ده ها متر دور تر از مادر و پدر آن ها را تماشا می کردم و منتظر بودم تا سر صاحب دوچرخه ها خلوت شود.مثل همیشه دور و بر دوچرخه ها شلوغ بود و من دو دل که می توانم یا نه...

رفتم جلو تر اما انگار مشتری هایش ول کن ماجرا نبودند، دست از پا دراز تر برگشتم کنار ساحل و قاطعانه به پدر، که سال ها بود دوچرخه را بر اساس قوانین خودش که هیچ گاه نفهمیدم از تعصبش بود یا ترس ، گفتم ، می خواهم یک دوچرخه کرایه کنم ، حرف از دهانم بیرون نیامده ، پدر سلاحش را به رویم کشید و ترفند ترساندن و داد زدن هایش که مدت ها بود مثل چوب های افتاده کنار ساحل نم کشیده بود و پوسیده به نظر می آمد ، جواب نمی داد و سلاح جدیدی داشت به نام تمسخر ...با صورتی بنفش از خشم و خنده ای تصنعی که بوی تهوع آوری داشت مرا ترساند که دختر با این سن و سال یک دور بزنی صد بار می افتی و مضحکه عام و خاص می شوی...دلم هری ریخت، راست می گفت، بیست سالی بود که پایم به رکاب نخورده بود ، تکیه دادم به میله داربست و بعد آرام آرام روی یکی از میله ها نشستم.مادر یک لیوان چای داد دستم و پدر کلی به مسخره کردنش ادامه داد و من...من ِ کله شق هم به سرم زد هر چه بادا باد ، طاها را برداشتم و با هم رفتیم کنار پارک تا یک دوچرخه بگیرم و پدر را ضایع کنم که باز نشد و این ترس لعنتی که توی وجودم از حرف هایش بود، من و طاها را دوباره به زیر سایه آن داربست دعوت کرد. اما به او چه باید می گفتم؟ این بار ضایع می شدم، موقع برگشتن با طاها هماهنگ کردیم که بگوییم دوچرخه دو نفره می خواستیم که دیدیم اجاره داده و گفت یک ساعت دیگر بیاییم. وقتی رسیدیم زیر سایه داربست ماجرا را هر طور بود جمع کردیم که شاید تا یک ساعت دیگر یادشان برود ماجرای من و دوچرخه سواری را ، اما تا نشستیم و حرف ها را زدیم پدر رفت بالای منبر و در مورد توانایی های فراوانش در دوچرخه سواری گفت و اینکه ما عرضه این کار ها را نداریم ، من هم در این مواقع احساس می کنم که باید شخصیت تحت فشارم را یک جور آزاد کنم ، بلند شدم و با طاها رفتیم کنار پارک ، هنوز دو تا از مشتری ها آن جا بودند، یک کم دور تر منتظر ماندیم تا آن دو نفر هم بروند ، دو – سه دقیقه ای گذشت که آن ها رفتند و من و طاها آرام آرام رفتیم پیش صاحب دوچرخه ها .

آرام به مرد نزدیک شدم و پرسیدم شما به کسی که دوچرخه سواری بلد نیست هم دوچرخه می دهید، با خنده ای که سعی کرد آن را از چشمانش نخوانم گفت که دوچرخه می دهد، درست مثل یک بچه کلاس اولی که به او قول کفش و کیف تازه می دهند قند توی دلم آب شد.

مرد آرام رفت طرف دوچرخه ها و یک قناری سفید را آورد کنار من و زینش را تنظیم کرد . هیاهوی عجیبی توی قلبم بود . فرمان دوچرخه را توی دستم گرفتم و آرام سوار شدم، یک پایم روی رکاب بود و یک پای دیگر روی زمین، نیم دور رکاب که زدم، آن پای دیگر را هم گذاشتم روی رکاب و چشمانم را باز تر از همیشه به جلو دوختم، با تمام قدرتم فرمان دوچرخه را توی دستم فشار می دادم ، نفسم توی سینه حبس شده بود ، پاهایم می لرزید ، می دانستم که اگر بیفتم مهر تائیدی برهمه حرف های پدر زده ام، به راه افتادم و با همان رنگ و روی بنفش ، که زیر سایه بان آفتاب، یک مشت رنگ قرمز را هم روی صورتم پاشیده بود ، تمام نیرویم را در مبارزه با سنگ فرش خیابان و نور آزار دهنده خورشید که مستقیم چشمانم را نشانه می رفت ، به کار بستم، یک دور تا رفتم و برگشتم، مانند یک آدم بیست و سه ساله ای که اولین جمله را توی کلاس های نهضت سواد آموزی ساخته باشد، پشت سرم را نگاه کردم و به مسیری که رفته بودم خیره شدم و با یک لب پر از خنده، پریدم جلوی مرد و با فریادی که سعی می کردم ذوق کودکانه اش را پنهان کنم گفتم : بلدم، من بلدم و مرد با چشمانش به بقیه راه اشاره کرد. با همان استرس که حالا یک ذوق کودکانه هم داشت، راه افتادم و رفتم، یک ساعت توی کوچه پس کوچه های شهرک دور زدم، به آدم ها نگاه می کردم تا عجیب نگاهم کنند، با آسمان حرف می زدم، به عمد از روی شلنگ بد رنگی که شبیه مار بود و یک سرش در دست پیر مردی که داشت به گل ها آب می داد گذشتم و یک لحظه که فشار آب کم شد برگشت و نگاهم کرد . با دوچرخه به سمت بچه های کوچک می رفتم و می ترساندم شان، وای خدای من، دلم چقدر برای این شیطنت های کودکانه تنگ شده بود.

دو ساعت دوچرخه سواری کردم، برگشتم کنار پارک، طاها هنوز آن گوشه نشسته بود ، دو چرخه را که پس دادم، لنگان لنگان ، شبیه همان آرش اسب چلاقی ِ نازنین، روی شن ها تلو تلو می خوردم، هرچه به داربست و نگاه های پدر نزدیک تر می شدم ، قدم هایم را سنگین تر و آرام تر می کردم، تا لو نرود که این ماهیچه ها کم آورده اند.

کم کم شب شده بود که برگشتیم خانه و پریدم توی رختخواب، بدون اینکه به چیزی فکر کنم، خاطره بادی که می خورد توی صورتم ، و آفتابی که رنگش را می ریخت روی گونه هایم مرور می کردم، با یک دستم، بازوی دست دیگرم را که ماهیچه اش منقبض شده بود لمس می کردم و با همین لالایی شیرین به خواب رفتم

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار