32900

نگذار از نوشتن بترسم، بگذار این کاغذ ها ، این حروف ، این خطوط و کلمات ، برای من هنوز عطر خوب سبک شدن داشتن باشد. بگذار همه چیز مثل آغوشت باشد برای من ، آغوشی که دور می شود و دور و دور تر ، من دستم نمی رسد، شبیه تمام خواب های توی فیلم ها که یک نفر دارد دنبال چیزی / کسی می دود توی مه و دود و بخار و همه چیز های خاکستری و دودی گم می شود و باز دستش نمی رسد ، می دود و دلتنگی می کند و باز دستش نمی رسد. من پر از این حس های غریبانه ام و دلتنگ...دل آزرده،تنهایی ام را به هر زبانی ترجمه کنم برایت عذاب آور می شود ، می توانم سکوت کنم ، بمیرم ...

من خسته ام ، از همه چیز ، این روز ها هیچ چیز برایم آن شادمانی همیشگی را ندارد، آن شادمانی های ساده و کودکانه ای را که دوست داشتم. آن شادی کنار دریا ، لا به لای شن ها چرخیدن ، روی داغی شن ها کف پایم را سوزاندن. من دریا ندارم، من زمین ندارم. من درخت ندارم. نه حتی یک گلدان، آن را هم ندارم. پول هم ندارم، خودم را هم ندارم ، آن سلامتی وصله پینه زده را هم ندارم.

من از این بزرگ شدن ها حالم به هم می خورد. من از صدای قلبم می ترسم، شب ها تا دو سه ساعت توی رختخواب از صدای قلبم خوابم نمی گیرد ، بوم بوم ، زدن های اش عصبی ام می کند، مرا می ترساند ، وقتی توی ویرچوال ایج با خوشحالی پیام می دهد که 32900 روز دیگر حداکثر برای زندگی وقت داری ، خنده ام می گیرد که این همه بد بختی ام را انگار ندیده است. 32900 روز چند سال می شود ؟

من دلم می خواهد فرار کنم دلم می خواهد توی این آفتاب های داغ تابستان جنازه ام بپوسد و بوی تعفن ام نگذارد هیچ کس به من نزدیک شود .

من خسته ام از این همه تنهایی ، چقدر خودم را درگیر کتاب ها و کاغذ ها کنم؟ چقدر سرشان غر بزنم؟

یکی به من بگوید 32900 روز چند سال می شود؟

نظرات

  1. دیروز که میخوندم تو 4 بود
    ولی حالا 7 رو هم رد کردی
    اونم اینطوری
    مشکوک میزنی!!
    حالت خوبه؟

    پاسخحذف
  2. میشه 90 سال و اندی.... چقدر خوشحالم که بالاخره تونستم اینجا کامنت بذارم!!!

    پاسخحذف
  3. خدایا... چرا وقتی نوشته هاتو میخونم حس می کنم داری از طرف من حرف میزنی ؟ کامنتی ندارم... چون هر روز دارم با همین احساسات زندگی می کنم

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار