زندگی ِ گ...ی



اینکه با تو جر و بحث کنم را دوست ندارم. به جای همه ی این ها می نشینم گوشه تخت ، همان جا که با دیوار یک کنج دنج درست می کند. غر می زنم ، گریه می کنم، انگار نشسته باشی رو به رویم ، همه ی حرف هایی را که مانده روی دلم بهت می گویم ، فحش می دهم ، غر می زنم ، همه ی درد هایم را سرت خالی می کنم . تو همینطور ساکت نشسته ای رو به رویم ، آخر جز تصوری از تو چیزی مقابلم نیست.

خود غم آلودم را می چسبانم به دیوار ، دلم می خواهد حالا که غصه دارم ، حجم کمتری از دنیا را پر کنم. نمی دانم چطور می شود همه چیز را خوب کرد ؟ هیچ چیز نمی دانم. دلم به چیز های زیادی توی دنیا خوش نیست...



همان چند چیز را هم دارم از دست می دهم، مثل دانه های شنی که از لا به لای انگشتانم سر می خورد توی هوا.

تو سر می خوری ، می بینم که سر می خوری، می بینم که هیچ چیز خوب نیست. می بینم که این همه تنهایم ، تنهای تنها...

نظرات

  1. بیشتر پست هایی که می نویسی مثل همین آخری انگار درون خود منه که داری بازگو می کنی.نوشته هات معجزن...

    پاسخحذف
  2. به قول معروف، زندگی منشوریست در حرکت دبار....

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار