گوشی

به گوشی ام که نگاه کردم دیدم دقیقا 17 ساعت و بیست دقیقه پیش فوت کردم. یعنی الان جنازه ام را یک جایی گذاشته اند ، گرم یا سرد باز هم نمی دانم ، حالم از این گوشی به هم میخورد ، از همه ی شماره هایم ، از همه شماره هایی که می شناسم ، از نور آبی اش، از زنگ اش، از ویبره و همه ی این ها....

همه چیز تقصیر همین گوشی بود ، این که آرزو کنم بمیرم ، اینکه مجبور شوم برای رسیدن به آرزویم تلاش کنم ، اینکه آرزویم تنها راه آرامش ام شود.

لحظه لحظه هایی که انتظار کشیدم، منتظر بودم، تمام لحظه هایی که دلم می خواست...

لعنت به زندگی... خسته شدم، از همه چیز خسته شدم ، از تنهایی ام خسته شده ام و از این حس حقارت بار که بخواهم همه چیز از سر اجبار باشد . اینکه اصلا ندانم برای چی هستم. چه کار دارم می کنم، اینکه می بینم یک مشت آدم احمق لم داده اند زیر کولر خنک و آن همه موجود آن بیرون توی داغی تیر دارند جان می دهند . حالم به هم می خورد.

راحت شدم که مردم، همه راحت شدند ، اینکه دیگر سر بار هیچ کس نیستم ، حتی سربار جسم ام که لحظه به لحظه دهن کجی می کرد و یک جای اش درد می گرفت و می سوخت و می ترکید و می گرفت.

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار